معرفی کتاب ” و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود “
در بخش معرفی کتاب، سعی میکنیم با هدف ترویج فرهنگ کتابخوانی به معرفی ارزشمندترین و شاخصترین آثار ادبیات جهان در حوزه های مختلف بپردازیم. کتابی که در ادامۀ مطلب به معرفی آن خواهیم پرداخت کتاب “و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود” اثر کوتاه اما تاثیرگذار “فردریک بکمن” می باشد که توسط “الهام رعایی” ترجمه شده است.
معرفی کوتاه “فردریک بکمن”

“کارل فردریک بکمن” نویسنده و وبلاگنویس سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ میلادی در استکهلم به دنیا آمده است. اغراق نیست اگر “فردریک بکمن” را از پدیدههای این سالهای بازار کتاب در جهان بدانیم. نویسندۀ جوانی که با رمانهایی از قبیل “مردی به نام اُوه”، “شهر خرسها” و به تازگی “مردم مشوش” به محبوبیت خارق العاده ای در میانِ عاشقانِ کتاب دست یافته است. این نویسندۀ خلاق و نکتهسنج سوئدی کار نویسندگیِ خود را با وبلاگنویسی کلید زد و پس از آن با حضور در روزنامهها و نشریات مختلف از جمله مجلۀ پرطرفدار «مترو» مطالب زیادی را منتشر کرد. جالب است بدانید که “فردریک بکمن” قبل از دستیابی به این حجم از شهرت و محبوبیت جهانی در کشور خود یک وبلاگنویس پرطرفدار بوده است و در حقیقت این طرفداران وبلاگ او و همسر ایرانیاش بودند که او را برای نوشتن کتاب تشویق میکردند تا اینکه در نهایت کتاب «مردی به نام اوه» منتشر شد. کتابی دوستداشتنی که تاکنون به بیش از سی زبان دنیا ترجمه شده و میلیونها نسخه از آن به فروش رسیده است.
داستانِ کتاب “و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود”
داستان کتاب و هر روز صبح راه خانه طولانیتر و طولانیتر میشود دربارۀ پدربزرگی دوستداشتنی و بسیار مهربان است که دچار بیماری آلزایمر شده است. پدربزرگی که خاطرات سالها زندگی عاشقانه و پر فراز و نشیبش به مرور در حال ناپدید شدن است اما آنچه او را به مقاومت و ادامۀ زندگی اش واداشته است، خاطرات غالباً کمرنگ اما شیرینی است که با عزیزان خود و علی الخصوص نوۀ عزیزش در ذهن دارد. پدربزرگ و نوه ای که با شخصیتهای منحصر به فرد و بی اندازه دوستداشتنی خود خواندن این رمان کوتاه را به تجربه ای دلچسب مبدل می سازند.
داستان در ابتدا به گونه ای آغاز می گردد که ممکن است برای خواننده اندکی غیرمنتظره و تعجب برانگیز بنماید چرا که چکیده ای از فعل و انفعالات و افکار ذهن پدربزرگ است…
پدربزرگی که با محو شدن خاطرات و تصاویر ناب به جامانده از زندگی چندین و چند ساله اش دست و پنجه نرم می کند، پدربزرگی که می داند به زودی تمام خاطراتش را، تلخیها و شیرینیهای زندگانی اش را به فراموشی خواهد سپرد، پدربزرگی که خود تا حدودی با این موضوع کنار آمده است اما گفتن و فهماندن این حقیقت تلخ به نوه اش گویی برای او دشوار و چه بسا ناممکن به نظر می رسد…
از آنجایی که اساسا کتاب برخوردار از داستان کم حجم و کوتاهی است، نمی توان بیش از این به ماجرای کتاب و اتفاقات آن پرداخت و دامن زد اما شاید خیلی کوتاه و خلاصه وار بتوان گفت که داستان این کتاب در واقع روایت رابطه ای عاشقانه و به معنای واقعی کلمه سرشار از مهر و محبت پدربزرگ و نوه و صد البته پدر و پسر است؛ پیوندی آکنده از مهر با چاشنی ترس و واهمه، ترس از دست دادن و جدایی. روایتی از دوران باهم بودنی که همه شخصیتها می دانند که به زودی به اتمام خواهد رسید و دیگر تکرار نخواهد شد. تجربۀ همزمان عشق و ترس….

دربارۀ کتاب “و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود”
کتاب “و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود”، رمانی ساده و بسیار کمحجم است که فقط متشکل از 60 صفحه است. کتابی خوشخوان و به دور از پیچیدگی که تقسیمبندی خاصی نداشته و مسیر جذاب و کوتاه خوانش آن، مخاطب را پیوسته تا انتهای روایت همراهی مینماید.
این اثر کوتاه و مختصر فردریک بکمن، داستانی تکان دهنده، تامل برانگیز و احساسی است که مملو از توصیفات و تصویرپردازیهای تحسین برانگیز، بیمانند و زیبا است که در عین سادگی، ذهن مخاطب را به ژرفای تامل و تفکر راهی میکند…
در نهایت میتوان گفت که اگر به دنبال یک رمان مختصر و ارزشمند با لحنی گیرا و صمیمی هستید، قطع به یقین کتاب ” و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می شود” انتخاب مناسبی خواهد بود.
تکه هایی از متن کتاب
“نژاد انسان به شکلی عجیب از پیر شدن بیشتر میهراسد تا از مردن.”
“پاهای نوآ از کنار نیمکت آویزان شده و به زمین نمیرسد، اما سرش همیشه توی فضاست. چون هنوز آنقدر عمر نکرده که اجازه بدهد کسی فکرش را روی زمین نگه دارد.”
“مرد هنوز به خاطر می آورد عاشق شدن چه حسی دارد؛ این آخرین خاطره ای ست که رهایش میکند.”
“فقط زمانی شکست خورده محسوب میشی که دست از تلاش برداری.”
“نوآ میگوید: «معلم مجبورمون کرد یه داستان دربارۀ اینکه وقتی بزرگ شدیم میخوایم چیکاره بشیم، بنویسیم.»
«خوب تو چی نوشتی؟»
«نوشتم که در درجۀ اول میخوام تمرکز کنم که کوچیک بمونم»
«جواب خیلی خوبیه.»
«خوبه مگه نه؟ من که ترجیح میدم پیر باشم تا آدمبزرگ. همه آدمبزرگا عصبانین، فقط بچهها و پیرها میخندن.»”
“تقریباً همه آدم بزرگا پر از حسرت خداحافظیهایی هستن که آرزو میکنن کاش میتونستن برگردن و بهتر اداش کنن.”
“«همیشه هم مجبوریم انشا بنویسیم! یهبار معلم ازمون خواست درباره اینکه معنی زندگی چیه انشا بنویسیم.»
«تو چی نوشتی؟»
«همراهی»
بابابزرگ چشمهایش را میبندد.
«بهترین جوابی که تا حالا شنیدم.»
«معلممون گفت باید جواب طولانیتری بنویسم.»
«خوب تو چکار کردی؟»
“«نوشتم: همراهی و بستنی.»
“… یه ذهن بزرگ رو هیچ وقت نمیشه رو زمین نگه داشت.”
نظرات کاربران